«آقاي...» دارد ميرود خانه، كه اتفاقي مي افتد وسط يك تظاهرات و درگيري! راهش را كج مي كند كه پليسها او را با مردم «اشتباه!» نگيرند. اسمش و رسمش «بمن چه؟» است! پس او را «آقاي بمن چه؟» صدا مي كنيم كه قرار است امروز،اتفاق بسيار مهمي را تجربه كند. او كاري به كار مردم ندارد و هرچه مي گويند تقلب شده،كودتا شده، كشتار شده ... مي گويد:«خب قبول دارم! اما بمن چه؟ من دنبال يه لقمه نون بي دردسرم و از باتوم و زندان هم مي ترسم! وگرنه ميدونم چي داره ميشه!» دلش از سنگ نيست، با ديدن فيلم كشتارها يا شكنجه ها غمگين مي شود،اما راستش مي ترسد! ترس يك واقعيت است و خيليها از خيلي چيزها مي ترسند. آقاي «بمن چه؟» اهل تظاهرات و باتوم خوردن نيست و با اينكه مي بيند مردم توسط بسيج و پليس باتوم مي خورند، اما به خودش دلداري ميدهد كه «بالاخره يه طوري ميشه! چرا من برم وسط؟ اصلا" بمن چه؟» او سعي مي كند از «مهلكه» فرار كند. زني زير مشت و لگد بسيجيها جيغ ميزند:«بيشرفا! من خواهرتونم!نزنيد!» چند جوان مي ريزند و بسيجيها را فراري مي دهند و زن نجات پيدا ميكند. آقاي «بمن چه؟» در دلش ذوق مي كند اما جلو نمي رود. فقط زير لب مي گويد:«جان! بنازم به غيرتتون!» يك لباس شخصي كنارش ايستاده و همين يك جمله را كه مي شنود، يقه او را مي چسبد و دوستان بسيجي اش را صدا ميزند! مي ريزند سر «آقاي بمن چه؟» و بدجوري كتكش مي زنند. يكي مي گويد:«ببريدش توي ون! از اول تو نخش بودم! رهبر اين مادر...ها همينه!» بدجور باتومش مي زنند.«آقاي بمن چه؟» هرچه خواهش و تمنا مي كند، باتومهاي بيشتري بر سر و بدنش فرود مي آيد.از بين چكمه مأموران، ملتمسانه به جمعيت اطراف نگاه مي كند.باتومي به سرش مي خورد. چشمانش تار مي شود. مي بيند همه مردم اطراف شبيه خود او شده اند! همه را «جماعت بمن چه؟» مي بيند! از بي تفاوتي هاي قبلي خودش متنفر مي شود و آرزو مي كند كسي به كمكش بيايد اما«اين جهان كوه است و فعل ما ندا!». او را كشان كشان به سمت ون مي برند! با نوميدي در دل مي گويد: «يعني كسي نيست كمكم كند؟» اين ماجرا را همين ديشب از زبان يك شخص حقيقي در تهران شنيده ام. انتهاي ماجرايش را فعلا" نمي گويم تا كمي فكر كنيم! فكر كنيم كه چندبار گفته ايم: «بمن چه؟» و بعد ببينيم چطور و چگونه «تاوان بي تفاوتي» خود را داده ايم؟كمي فكر كنيم به يادمان خواهد آمد. هر وقت ظلمي ديده ايم و بي تفاوت رد شده ايم و خودمان را كنار كشيده ايم،يعني گفته ايم:«بمن چه؟» بعد از مدتي سر خودمان يا عزيزانمان بلايي آمده كه جريمه آن بي تفاوتي بوده است! ترديد نكنيد، اين رسم روزگار است و ردخور ندارد! حالا اخبار جنايتها و شكنجه ها و تجاوزهاي هولناك را مي بينيم و حتي ناراحت مي شويم، اما خودمان را توجيه مي كنيم: «از من يك نفر كه كاري بر نمياد! خدا خودش تقاص اينا رو مي گيره به حق امام...!» بعد مي رويم پي ادامه زندگي عاديمان! اين يعني «دلم سوخت ولي خب بمن چه؟» بعد روزي خودمان يا عزيزانمان، مورد ظلم همين حاكمان ظالم قرار مي گيريم و در دل آرزو مي كنيم اي كاش همه دنيا به كمك ما برخيزند و حق ما را بگيرند و بي تفاوت نباشند! اما مي بينيم ديگران هم مثل خود ما، جزو «جماعت بمن چه؟» هستند! اينطور هيچ تغييري در وضع و سرنوشت ما رخ نمي دهد. مي پرسيد خب چه بايد بكنيم؟ رمز خروج از اين طاعون بي تفاوتي چيست؟ خودتان بهتر مي دانيد. بايد مردمي را كه مخالف ظلم و ستم هستند، اما اهل راهپيمايي هم نيستند،آگاه و روشن كنيم و از آنان بخواهيم از «جماعت بمن چه؟» فاصله بگيرند و بي تفاوت نباشند. در كارهاي جمعي بي خطر شركت كنند و نسبت به سرنوشت ستمديدگان شكنجه ها و تجاوزها بي تفاوت نباشند. اگر اهل خطر حضور در تظاهرات نيستند، روشهاي بي خطر نافرماني مدني را انجام بدهند. روشهايي مثل الله اكبرهاي شبانه، يا «بيرون كشيدن پول از بانكها و تبديل پول به دلار» كه قبلا" شرحش را نوشته ام و يكي از همين كارهاي جمعي ولي بي خطر و «بسيار مؤثر» است. تلاش كنيم هر كدام ٣ نفر از اطرافيانمان را از «جماعت بمن چه؟» جدا سازيم و قطره قطره آنها را به «اقيانوس همه با هم ملت» پيوند بزنيم. اين افراد بي تفاوت را همراه همان مردمي كنيم كه رمز پيروزي يعني «وحدت» را دريافته اند و در آن روز،«همه با هم» يكدل شدند و ريختند و «آقاي بمن چه؟» را از دست لباس شخصيها نجات دادند و براي نجات او، به عنوان يك هموطن باتوم هم خوردند و هرگز نگفتند:«بمن چه؟» حالا زخم سر و بدن آقاي «بمن چه سابق!» بهتر شده و ترسش هم از باتوم ريخته است! او ديشب از لاي پنجره اتاقش در يك مجموعه آپارتماني بزرگ، همزمان با مصاحبه تلويزيوني احمدي نژاد،سر بيرون كرد و با ساير مردم همصدا شد و شعار «مرگ بر ديكتاتور!» سر داد. ساعتي مهمانش بودم تا همسايه اش ايايد!(همسايه او يك قرباني و شاهد است كه براي ديدنش در تهرانم!) برادر آن قرباني گفت چنين همسايه اي داريم كه زخمي و بستري است. بجاي انتظار براي رسيدن فرد مورد نظرم،رفتم به عيادت «آقاي بمن چه؟»! او ميخواهد فردا شنبه هم با «همه» باشد. خيلي مصمم بنظر ميرسد. ميخواهد پول و پس اندازش را از بانك بيرون بكشد و تمام آن را دلار و يورو بخرد. وقت خداحافظي خيلي محكم گفت:«ديگر هرگز و هيچوقت نخواهم گفت بمن چه؟» شما چطور؟/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر